کسی اینجا نیست با من بازی کنه؟
ظرفیت تکمیل!!
شعر: نماز مادر
سلام دوستان خوبم! این شعر زیبا رو به شما تقدیم می کنم. توصیف نماز و راز و نیاز یک مامان مهربان از زبان فرزند خوبش ... http://sound.tebyan.net/newindex.aspx?pid=150301&MusicID=63080 ...
کتاب خوب!
بدون شرح!
قصه:همه ی ما یعنی خانه!
یکی بود، یکی نبود. خانه ای بود که چهار تا دیوار داشت. یک پنجره، یک پله و یک سقف قشنگ. یک روز پله گفت: «اگر من نبودم، هیچکس نمیتوانست وارد خانه شود برای همین هم من از همه مهمتر هستم.» در خندید و گفت: «من از همه مهمتر هستم چون اگر من نباشم، هیچکس نمیتواند از این دیوار ها رد بشود و توی خانه برود.» دیوار های خانه که حرفهای در را شنیدند، گفتند: «اگر ما دیوار ها نباشیم که اصلا خانه ای درست نمیشود. این ما هستیم که خانه را میسازیم، پس ما مهمتریم.» پنجره آهی کشید و گفت: «شما نمیدانید اگر من نباشم...
پيامبر مهربان ما
صدای خنده و شادی کوچه را پر کرده بود؛ پیامبر همراه بلال و چند تن از یاران شان داخل کوچه آمدند : پیامبر آمد، پیامبر. بچه ها به طرف پیامبر دویدند و گفتند: پیامبر با ما بازی می کنید؟ بلال: پیامبر کار دارند. پیامبر لبخندی زد و گفت: چرا بازی نکنم. و به سوی بچه ها رفت. صدای خنده ی پیامبر با شادی بچه ها درآمیخت. بلال با دیدن چهره ی شاد پیامبر لبخند زد؛ لحظه ای گذشت، صدای اذان بلند شد. بلال گفت: یا رسول الله لطفاً عجله کنید وقت نماز است. پیامبر به چهره ی بچه ها نگاه کرد. آن ها هنوز دوست داشتند بازی کنند. پیامبر به بلال گفت: بلال به خانه ی من برو و هر چه یافتی بیاور. لحظ...